دیشب در خواب دوباره مثل هر شب
خواب آن دالان دیدار را دیدم
هر چه منتظر نشستم نیامدی
مسافت سرتا سر دالان را
دو بار سه بار نه
به تعداد نفسهای شب بوها طی کردم
تا سر انجام... تو آمدی
دسته ای آفتابگردان آورده بودی
آفتابگردان زرد
نمی دانم چرا زرد آورده بودی
تو که نگاهت با سپیدی یاس نسبت داشت
زرد چرا؟
ولی به زردی گلهای آفتابگردانت نیز دلخوشم
گلها را به من دادی
ولی گلها تا سردی دستانم را حس کردند
همه در دم خشکیدند
و بر روی سنگفرش نگاهم ریختند
گویا گلها نیز فرق دستهای یخ زده و ذوب شده را نیز می دانند
در مسیر عبورت از دالان
برای آخرین یادگاریت
گوری با برق نگاهم به اندازه قامت آفتابگردانهاحفر کردم
و تا آمدم گلها را در گور بریزم
ناگهان پیچکی
به دور دستانم پیچید و تازیانه ای به دستانم زد
پیچک چه می کنی؟
پیچک دستهایم را گرفت
و به سمت گور آفتابگردانها برد
او می خواست دفن کند دستهای یخ زده از گرمایم را
همینکه دستهایم را به سمت خاک برد
فریادم در خواب پیچید و خواب گل سرخها را آشفت
از خواب بلند شدم
در کنار بسترم گل آفتابگردان سفیدی یافتم
و آنجا بود که فهمیدم گل آفتابگردان سفید و زرد یکی است!