دیشب در خواب دوباره مثل هر شب
خواب آن دالان دیدار را دیدم
هر چه منتظر نشستم نیامدی
مسافت سرتا سر دالان را
دو بار سه بار نه
به تعداد نفسهای شب بوها طی کردم
تا سر انجام... تو آمدی
دسته ای آفتابگردان آورده بودی
آفتابگردان زرد
نمی دانم چرا زرد آورده بودی
تو که نگاهت با سپیدی یاس نسبت داشت
زرد چرا؟
ولی به زردی گلهای آفتابگردانت نیز دلخوشم
گلها را به من دادی
ولی گلها تا سردی دستانم را حس کردند
همه در دم خشکیدند
و بر روی سنگفرش نگاهم ریختند
گویا گلها نیز فرق دستهای یخ زده و ذوب شده را نیز می دانند
در مسیر عبورت از دالان
برای آخرین یادگاریت
گوری با برق نگاهم به اندازه قامت آفتابگردانهاحفر کردم
و تا آمدم گلها را در گور بریزم
ناگهان پیچکی
به دور دستانم پیچید و تازیانه ای به دستانم زد
پیچک چه می کنی؟
پیچک دستهایم را گرفت
و به سمت گور آفتابگردانها برد
او می خواست دفن کند دستهای یخ زده از گرمایم را
همینکه دستهایم را به سمت خاک برد
فریادم در خواب پیچید و خواب گل سرخها را آشفت
از خواب بلند شدم
در کنار بسترم گل آفتابگردان سفیدی یافتم
و آنجا بود که فهمیدم گل آفتابگردان سفید و زرد یکی است!
من کتاب نبوده ام ...
که بخوانی ... که نخوانی ...
که خسته شوی ... که خسته نشوی ...
که ورق بخورم ... که ورق نخورم ...
که خاک بخورم ... که خاک نخورم ...
که اعجاب انگیز باشم ... که اعجاب انگیز نباشم ...
که گم بشوم ... که گم نشوم ...
که سیاه باشم ... که سیاه نباشم ...
که آخرین برگم تلخ باشد ... که آخرین برگم تلخ نباشد ...
من کتاب نبوده ام هرگز ! من دفترم ! مرا بنویس !
بوی مرگ ، بوی کافور، بوی خاک ...
زجه های درد آلود برای جانداری که دیگر جان ندارد.
چشمانت را باز کن!
تو ، من ، چه فرقی میکند روزی گوشه ای از خاک زمین را بطور مساوی تقسیم میکنیم
و در پستوی تنهای خود آرام میگیریم.
چه فرقی میکند اول من به غسال خانه مهمان شوم یا تو پیش قدم شسته شدن توسط
مرده شور باشی.
تو و من هر دو به یک اندازه پاک می شویم و طاهر .
سنگ لحد راچنان بر سرمان میکوبند تا فشار درد پر پروازمان را در خود غرق کند تا اولین
شیر حلال خورده مان از دماغمان فوران کند.
چه فرقی میکند ابتدا تو را در قعر دفن کنند یا پیش دستی کنند و جنازه ام را مهمان کرمهای
دستپاچه خاک کنند.
آری اینچنین است برابری در برابر مرگ و ترس از نابرابر بودن اعمال در دنیای وارونه اشحام
و درندگان انسان نما.
نگاهم به گودالیست که توسط گورکن کنده شده .گودالی که نمونه اش برایم در همین
نزدیکی ها به کمین نشسته و منتظر روزی است تا از من پذیرایی کند.
خسته ام.خسته از روزی که بر من سپری شد.
به خواب میروم.گیج و منگ به دنبال دالان مرگ می گردم.
دویدن تا رسیدن.
نابگاه خود را در محبس شستشوی مردگان میبینم.
بشویید،غسل دهید،صدایم را بشنوید.من مرده ام.نگاهم کنید.
چشمانم را باز میکنم.هنوز در تقلای نفس کشیدن.
انگار جای کنجکاوی را اکنون ترس فراگرفته.
وضو میگیرم.
قبله را میجویم و به نماز می ایستم.
برای پدربزرگ نماز میخوانم.
نماز وحشت ... !!!
آقا ! هی آقا ! با شما هستم ! دفترم را پس دهید ... مشقهای کودکی ام ناتمام مانده
اند ، با آن جریمه های هزار صفحه ای شان ! آخر با دفتر مشق من چکار دارید ؟!
دفترم را پس دهید ! در دفتر من به دنبال چه می گردید؟
دفتر من خالی تر از این حرفهاست که به درد شما بخورد !
۲۷ برگ از دفترم را مغشوش کردید از بقیه اش چه می خواهید؟
باور کنید من هنوز در صرف و نحو زندگی مشکل دارم !
من هنوز نفهمیده ام زندگی جامد بود یا مشتق؟ لازم بود یا متعدّی !
سفیدی برگهای دفتر من بدجوری توی چشم شما می زند !
مطمئن باشید به دردتان نخواهد خورد !
آقا جان ! من هنوز در نوشتن کلمه " عشق " مشکل دارم ! چطور انتظار دارید آن را
درست تلفظ کنم ؟ من که قبلا به شما گفته ام هنوز 32 حرف زندگی را درک نکرده ام
چگونه توقع دارید از " الف تا ی " آن را پشت سر هم و از حفظ بخوانم ؟
چرا انقدر از من ایراد می گیرید؟ باور کنید من بارها و بارها دفتر مشقم را عوض
کرده ام ... ولی آخر چکار کنم که نوک مدادم مدام می شکند ؟! این مگر تقصیر من
است؟
شما که می دانید دیکته من ضعیف است ، چرا به من اینهمه کلمات سخت
می گویید؟ من هنوز فرق " روزه با روضه" را نمی دانم ! چگونه توقع دارید آنها را
تحریری بنویسم ؟
آخر با این پایه ضعیف ، من چگونه به کلاس بعدی بروم؟
آقا جان ! دفترم را پس دهید ! مشق های کودکیم ناتمام مانده اند ! چرا این طور
نگاهم می کنید ؟ من سالها پیش در نمازهای نخوانده ام قضا شده ام !
دفترم را پس دهید آقا !
از دیروز ، ناگزیر ،
لب غروب راه رفته ام !
سالهاست ،
دیگر از بی خوابی زمستانی ام گذشته است !
ساعت یک ربع کم ،
زیاد می شوم !
ساعت یک قرن زیاد ،
کم می شوم !
دیگر چه فرقی خواهد داشت؟
عقربه ها برآماسیده ،
تا ابدیت در ذهنم زنگ زده اند !
زنگ زده اند !
زنگ زده اند !