مدتهاست که دارم نگاهشان می کنم ...
انگار تا به حال اینچنین هم را لمس نکرده اند ...
در هم نبوده اند ...
در هم نمانده اند ...
غرق در عشق بازی اند و من خیره
نگاهشان می کنم ...
دیگر چیزی را حس نمی کنم ...
دیگر یادم می رود اسم آخرین داستانم چه بود !
" زندگی ، دختر فراری بود یا فاحشه "
چندان هم فرقی نمی کند ...
خط ...خط ... نقطه ... نقطه ... نفس ... آدم ... نه !
اینجا زندگی ادامه دارد ... خوب ! زیاد !
اینجا هر روز ، مادران را ویار جدیدی می گیرد و پدران را بازی جدید !
نه ...نه ... اینجا زندگی هست ... وآدمهای زنده زیاد !
و زمان ، ادامه زمان قبل .
دارم نگاهشان می کنم ، هنوز " هم آغوش " همند !
هنوز عقربه بزرگ بر روی عقربه کوچک مشغول عشق بازی است ...
نه اشتباه نکنید ... اتفاق خاصی نیفتاده !
تنها ساعت زندگیم خوابیده ! همین !
تا خودم
پیاده می روم
تمام کوچه های کودکی را
لِی لِی می روم !
به چهار راه مسأله می رسم
چهره تمام ضمائر
در بودن یا نبودنم صرف می شوند
در حاشیه چهارده سالگی
عکسهایم قد می کشند
بلوغ مچاله میشود بر تنم !
به کوچه های بیست و چند سالگی که می رسم
نبضم انگار ، دیرتر از خودم میزند
دیگر از خودم خسته ام!
از خودم پیاده می شوم
داد می زنم دربست
کسی سوارم نمی کند !!!